نوشته شده توسط : جوجه اردک زشت
به نام خدا

همین الان داشتَم به یکی می گفتم دِلم هوای نوشتن دارد . آره باز هَم دلم پُر شده از حرف . گاهی وقتها دلَم می خواهد آنقدر بنویسم و بنویسم تا جانی برایَم نماند . اوضاع و احوال ِ کار بد نیست اما اینروزها احساس میکنم یک چیزی کم است . چهارشنبه داشتَم با یکی از بچه هایَم حرف می زدم . از چیزی که شنیدَم دلم گرفت . دختر ۷ ساله قبلا بِهم گفته بود که صاحِبِ مهد مادرش است و توی مهد او را عمه صدا می زند اما وقتی یکی دیگر از بچه هایِ مهد برگشت و گفت دروغ می گوید شادی جون صدف خانواده اش را در تصادف از دست داده و مسئول موسسه عمه اش است . در نی نی ِ چشمانِ دخترک شکستنه چیزی را دیدم که وجودم را لرزاند و صِدای به بغض نشسته اَش رعشه بر اندامم انداخت که گفت : اتِنا خیلی فضولی . دلم لرزید و غوغایی در قلبم نشست . برایَم هیچوقت قابِل ِ باور نبود که یک دختر بچه یِ ۷ ساله تا این حد درون گرا باشد و از ترحُم بیزار . صدف مشکل ِ حافظه دارد و حافظه ی کوتاه مدتش در تصادف اسیب دیده اما انقَدَر سرشار از غرور و ظرافت است که ماتَم میبَرَد . از همان لحظه تا به امروز اعصابم کَمی نا آرام است . با خودم می گویم تو زیادی حساسی اما این واقعا برایم سنگین است . یعنی اینقدر بار ِ درونیاتش در او سنگینی می کُنَد ؟ او فقط ۷ سال دارد .





:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: